سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

جدید

هیچ یک از نیازهای کوچک خود را حقیرمشمارید ؛ زیرا محبوب ترین مؤمنان نزد خداوند متعال ، کسی است که بیشتر از همه از او درخواست می کند . [امام باقر علیه السلام]

 RSS 

کل بازدید ها :

11021

بازدیدهای امروز :

1

بازدیدهای دیروز :

0


درباره من


لوگوی من

جدید


 اوقات شرعی


لوگوی دوستان

را


اشتراک

 


فهرست موضوعی یادداشت ها

هک[5] . نامه های عاشقی[3] .

نوشته های قبلی

تابستان 1385


[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

مهزیارفرهنگ نیا تاریخ دوشنبه 85/4/5 ساعت 1:53 عصر

دستانم را روی طناب آویزان کرده بودم تا کمی هوای تازه بخورد ، ناگهان باران آمد و اثر انگشت مرا پاک کرد. چقدربد شد . اصلا گاهی چقدراتفاقات بد می افتد. دستانم بوی سحر داشت، بوی لبخند های دخترانه اش را. حالا به مادرکلانم چه بگویم ؟ مادرکلان مرحومم همیشه می گفت: مواظب باش که سایه ات را باد نبرد و خودت را باران. حالا هردوی آن ، اتفاق افتاده است.
جماعت! زندگی درست مثل همین طناب است.هرچیزی که روی آن بیاویزی فردا یا نیست می شود یا نابود. تنها چیزی که همیشه می ماند ،سحر است. من خیال می کنم هیچ چیز خوب نمی تواند خوب باشد مگر اینکه بوی سحر را داشته باشد و اگر روزی زندگی بوی سحررا فراموش کند باید آنرا دور بیاندازم ، خیلی دور، تا آنرا کاملا فراموش کنم. من وقتی بچه بودم شیشه های شکسته را خیلی دور می انداختم و خیال می کردم که دم خانه خدا می افتد بعد خدا می آید خانه ما و به مادرم ازدست من شکایت می کند . من همیشه می خواستم خدا ازدست من عصبانی شود تا شاید کمی باد بیاید کمی برف ببارد یا کمی باران نزول کند.
جماعت! زندگی ارزش این همه نفس کشیدن را ندارد. باورکنید. این همه اززینه - پله - های زندگی باید بالا بروی و با فقر و بی چارگی اش بسازی که پیر بشوی. بعد هم که پیر شدی تازه به زینه های آخررسیده ای. آنوقت دعا کن که نه باد بیاید نه باران ونه زلزله وگرنه به اشاره ای خلاص می شوی، ازشرخودت و زندگی . زهر زندگی را تنها با شراب عشق می توان نوشید و نمرد.
آری ازطناب می گفتم و اضافه کنم که سحر اینک روبرویم نشسته و پیراهنش را روی طناب آویزان کرده است و لبخندهایش را روی شانه من. سحر کمی روشن شده است و کمی هم شیرین. من درست نمی دانم که درکجای زمین ایستاده ام اما همین قدرمی دانم که اکنون لبریز ازسحر شده ام. شما می دانید لبریز سحر بودن یعنی چه؟
سحر همان دختر شرقی است که رفته بود جراح عقل و استخوان شود. حالا پشیمان شده و برگشته که شاعر شود. دراین روزها ازاول کتاب حافظ تا آخرش را پای پیاده می رود گاهی هم می دود. کنار هرچشمه که رسید چشم هایش را می شوید. می خواهد مرا هم با خودش به دیوان حافظ ببرد . خودش می گفت تو اگر اینجا بمانی یا جراح عقل و استخوان می شوی و یا ویروس سیاست نابودت می کند. می گوید : بیابرویم ازاین ولایت من تو. آری مرا با خود می برد و من سعی می کنم که با حضرت حافظ رفیق شوم ، می گویند آدم مهربانی است و هیچگاه برای سلطان محمود شعری نگفته است. می گوید او عاشق به دنیا امده است .
جماعت جان! یک لحظه گوشی خدمت تان باشد ، سحرمی خواهد مرا ببوسد ، ممکن است ازصدای بوسیدنش بیدارشوم.


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com